سکوت و وحشت

دلـــت صـــاف باشه بـــدی...!!!وقتـــی سیــــاهی عـــزیزه..!!!

خدا پرسید:می خوری یا می بری؟؟؟

پاسخ دادم:می خورم! چه می دانستم لذت ها را می برند حسرت ها را می خورند....

نوشته شده در دو شنبه 26 فروردين 1392برچسب:,ساعت 13:43 توسط سایه| |

سکوتم تمام حرف های من است... سکوتم را گوش کن ، گریه ات می گیرد...! 

نوشته شده در یک شنبه 25 فروردين 1392برچسب:,ساعت 13:20 توسط سایه| |

هــر وقــت یـکـی بهِـت گفت هَـ‌ـرجور راحـتیِ  یـکی بزن  تـو دهنـ‌ـش تا بفهــمه چِــه جوری راحـتی 

نوشته شده در یک شنبه 25 فروردين 1392برچسب:,ساعت 13:20 توسط سایه| |

ادمای دلتنگ

وقتایی که خیلی بهشون خوش میگذره و می خندن

یهو سرشون رو بر میگر دونن اونوری...

یکم ثابت می شن...

یواش یواش چشماشون پر اشک می شه...

نوشته شده در یک شنبه 25 فروردين 1392برچسب:,ساعت 13:8 توسط سایه| |

خاموشی بهانه است... مشترک مورد نظر قصد فراموشی دارد

نوشته شده در یک شنبه 25 فروردين 1392برچسب:,ساعت 12:59 توسط سایه| |

دختر5  ساله ای از برادرش پرسید  

عشق چیست؟؟ 

برادرش جواب داد:

عشق یعنی تو هر روز شکلات منو

از کوله پشتی ام بر داری....

و من هر روز باز هم شکلاتم رو همون جا بزارم...... 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 25 فروردين 1392برچسب:,ساعت 12:46 توسط سایه| |

زندگی مثل پیاز می مونه هر برگشو که ورق بزنی اشکتو در میاره 

نوشته شده در چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:,ساعت 13:9 توسط سایه| |

پارسال با هفت میلیون می تونستی ماشین بخری... 

 

 

امسال می تونی لپ تاپ بخری... 

 

 

فردا می تونی گوشی بخری...  

 

 

سال دیگه می تونی صدقه بدی ... 

نوشته شده در چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:,ساعت 13:9 توسط سایه| |

حکایت عجیبی دارد این ((اشک)) 

 

کافیست حروفش را که بهم بریزی تا برسی به ((کاش)) 

نوشته شده در چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:,ساعت 13:9 توسط سایه| |

 اونقدر مرامت فابریکه   

 

که قطعاتش تو هیچ   

 

 

نمایندگی پیدا نمی شه!!!

نوشته شده در چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:,ساعت 13:9 توسط سایه| |

سکوت متن ساده ایست که اشتباه برداشت می شود......

نوشته شده در چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:,ساعت 13:6 توسط سایه| |

من کلآ زیاد سوتی کلامی نمی دم ( من نه اون) ولی اعتراف می کنم از بچگی با کلمه “پست پیشتاز” مشکل داشتم.(کلماتی که میبینید اشتباه املایی نیست!!)


امروز رفتم اداره پست خیلی هم عجله داشتم به اولین باجه که رسیدم گفتم: آقا ببخشید ”پشت پیستاژ” کجاست؟
بنده خدا خیلی عادی گفت: کجا بهت آدرس دادن؟
_نمیدونم, اداره شماست از من میپرسی؟
_آخه من باید بدونم “پیستاژ” کجاست که بگم “پشتش” کجاست!! (بیچاره فکر کرد دارم آدرس می پرسم و “پیستاژ” هم اسم جاییه)
_شما نمیدونی قسمت “پیشتاز” کجاست؟
_تو میخوای بری “پشت” “پیشتاز” چکار کنی؟ اونجا کسی رو راه نمیدن!
_آقای محترم من “پشت” جایی نمیخوام برم, میخوام برم”پشت پیستاژ”…
یارو که دیگه کلافه شده بود بلند شد گفت:چی میگی بابا تو؟!! ”پشت” کجا میخوای بری؟!!
منم شاکی گفتم: میخوام این لامصب رو با پست اکسپرس بفرستم
یارو یه سه ثانیه ای تو چشای من نگاه کرد……دیگه نتونست جلو خودش رو بگیره, افتاده بود کف زمین عین سوسک برعکس شده از خنده دست و پا میزد!!!
منم هم خندم گرفته بود هم مثه این بچه ها که تازه زبون باز میکنن و نمیتونن منظورشون رو برسونن عصبی شده بودم.
رفتم پیدا کردم این خراب شده کذایی رو کارم رو انجام دادم دارم میرم بیرون, یارو منو دید دوباره زد زیر خنده, صدام کرد گفت بیا جلو, رفتم جلو آروم میگه: جون مادرت یه بار دیگه بگو “پست پیشتاز” !!!!
منم یه نفس عمیق کشیدم, تمرکز کردم, با یه مکث طولانی گفتم………….: “پشت پیستاژ”!!!!!
از زور ناتوانی میخواستم گریه کنم!!!
بماند که اون بنده خدا چه حالی داشت دیگه!!!
 

نوشته شده در جمعه 16 فروردين 1392برچسب:,ساعت 14:13 توسط سایه| |

مامانم امروز ترشی مخلوط درست کرده
به غیر از دمپایی های حموم بقیه چیزا رو ساطوری کرده ریخته توش :))))




از گفت و گوهاي رايج من و مامانم
ميتوان به گشنمه و کوفت بخوري اشاره کرد :|



وقتي بارون مياد همه ياد عاشقي ميفتن و رمانتيک ميشن
نميدونم چرا من فقط ياد آهنگ بارو بارو باروننننننن ميفتم !



با اين گروني گوشت تا چند وقت ديگه جلو پاي عروس و دوماد مجبورن تن ماهي باز کنن



در جوابِ کسي‌ که بهت ميگه:

آدم باش حيوون !

بايد بگي‌ : من آدم باشم تو تنها مي موني!!



اسکل پرنده نيست !

در واقع انساني‌ست که در طول عمر خود پول جمع مي‌کند

و قبل از اينکه از آن استفاده کند مي‌ميرد !



يه بارم مامانم بهم شك كرده بود فكر كرده بود سيگار مي كشم زنگ زده بود به داييم از ده بياد نصيحتم كنه نزديك ظهر بود داييم اومد وضو گرفت نمازشو خوند ناهارشو خورد خيلي ساده و خاكي اومد رو مبل پيشم يه سيب برداشت گفت : عزيزم اين سيب رو مي بيني؟ گفتم بله دايي گفت ديگه سيگار نكش!!! تو عمرم اینطوری قانع نشده بودم



توي حموم کلي با شير آب گرم و سرد ور ميري

تا حرارت آب مناسب بشه تا ميري زير دوش

يکي يه شير آب گرم رو تو خونه باز ميکنه حرارت آب يهو ميره زير صفر درجه

دوباره تا ميآي حرارت رو تنظيم کني

همون شير رو ميبنده زير دوش آب پز ميشي



تا حالا دقت کردين

راننده تاکسي هايي که بيشتر باهات گرم ميگيرن و حرف ميزنن

کرايه بيشتري ميگيرن و تو هم روت نميشه چيزي بگي ؟



واقعا شانس آورديم همه بيماريها رو خارجي ها کشف ميکنن

و اسم خودشونو ميذارن روش وگرنه مثلا بجاي پارکينسون

بايد ميگفتيم مرض کامبيز يا درد حاج مرتضي وبرادران به غير مجتبي



يه روز هـم بايد اين سازنده ي جمله :
” گر صبر کني ز غوره حلوا سازي ” رو بيارن چار کيلو غوره بدن دستش
همه هــــم صبر کنن، ببينم چه جوري ميخاد حلـوا درست کنه ؛
بعد همون ديگُ بکني تو چشـاش با اين جمله ساختنش



من هرموقع کسي يا چيزي رو دوست دارم

واميستم اينقدر از دور نگاش ميکنم که يکي بياد بخرتش

يا ببرتش بعد خيالم راحت ميشه ميرم پي زندگيم :|



الان از مهم ترين دغدغه هام اينه حالا که

سال تحويل ساعت۲ ظهره نهارو کي بايد بخوريم
 

نوشته شده در جمعه 16 فروردين 1392برچسب:,ساعت 14:10 توسط سایه| |

هــــر روزتان نــــــوروز ...
نــــــوروزتان پــــــیروز...
پــــسوردتان مــــرموز ...
آپــــدیتتان هـــــــرروز ...
مـــــاشینتان لـــکسوز...
لــــکسوزتان کـــم سوز...
غــــمهایتان ریــــــفیوز...




دخدرخالم معدلش شده 19/92 سه روزه رفته تو اتاق درو رو خودش بسته هيچيم نميخوره!
من همسن اين بودم 12 ميشدم تا خونه با کيف رو پايي ميزدم



پشت نويسي کارت عروسي اکبـر :
حاج حسنعلي و خانواده محترم ، بجز پسر وسطي کرمعلي بوق بوق بوق ...
خاک تو سرتون با اون بچه تربيت کردنتون ، اصلا نميخواه بيايد




خداييش پيدا کردن يه"دخدر نرمال" که عجقم وجقم نکنه, از پيدا کردن يه"مارمولک پرنده ي سخنگوي سرخابي تو اقيانوس آرام"سخت تره...!!





هيچي قشنگتر از اين نيست که برسي خونه ببيني برات يه دسته گل فرستادن...
بدون امضا ...
از خوشحالي قلبت تند تند بزنه ...
اين يعني يکي بيادت بوده ببريش توي خونه بذاري رو ميز ....
يکم که دقت کني ...مي بيني گلهاش يکم پژمرده هستن .....
لامصب آشغالِ همسايه بغلي بوده گذاشته دم در ما !!!
همسايه کصافط! اين همه تايپ کردم بازم اخرش ضايع شدم !!!




يه قرص خريدم تو عوارضش نوشته بي خوابي،
بعد خط پايين تو هشدارش نوشته بعد از مصرف به علت خواب آلودگي از رانندگي اجتناب شود!!!!!




دوستان پرسيدن امین جان وقتي مخاطب خاص نداريم وتنهاييم چيکار کنيم؟؟؟
بعله سوال جالبي پرسيدن الان توضيح ميدم...
مثلا من خودم قبل از حموم رفتن يه ليوان آب پرتقال پر ميکنم و ميذارم روي ميز وبعدش ميرم دوش ميگيرم و ميام بيرون!!! اومدم بيرون يهو با تعجب به ليوان روي ميز نگاه ميکنم و ميگم:عــــه!مرسي عزيزم بازم که برام آب پرتقال گذاشتي!!!
مي خورم خيلي هم حال ميده.....!!!
بعدش يه جوک واسه خودم تعريف ميکنم و لپم رو ميکشم با يه صداي دخترونه ميگم:واااااي عسيسم قلبونت بشم که اينقد با نمکي!!!
جاداره از دوستاني که الان از کلماتي همچون رواني,اسکل,ديوونه,مريض,عقده اي و...در وصف بنده حقير استفاده کردن تشکر کنم !!!!


 

نوشته شده در جمعه 16 فروردين 1392برچسب:,ساعت 14:7 توسط سایه| |

داشتم رپ گوش ميدادم بابام گفت اين کيه صداش مثله صداي لوله بخاريه ؟


گفتم : هيچکس

يدونه زد پس گردنم گفت به پدرت جواب سر بالا نده احمق بي تربيت



اولين شکستي عشقيمو زماني خوردم که

در فريزرو باز کردم و قالب بستني شکلاتيو ديدم و خر کيف شدم ولي وقتي بازش کردم توش پياز سرخ کرده فريز شده بود ...



کـی گفـته دیـفرانسـل و انتـگرال هیـچ جـای زنـدگی بـه درد نمیـخوره؟!

بنـده خـودم تمـام شیـشـه ها خـونـمونو با جـزوه ایـنا پـاک کـردم :)))))

خيلي هم تميز کرد اتفاقا :))))))

 

تعارف که نداريم، هميشه در هر فداى سرت

يه خاک بر سرت به صورت مستتر و بالقوه وجود داره !

 

به نظر شما اگه جعبه سياه هواپيما

در بدترين شرايط حتي خراش برنمي داره

چرا خود هواپيما رو از جنس جعبه سياه نمي سازن !؟

 

من هروقت مي دوئم که به اتوبوس برسم ولي نمي رسم

همينطور به دويدن ادامه ميدم که فکر نکنن ضايع شدم :)))

يه بار سه ايستگاه دويدم

 

بچه هاي الآن که سختي نمي کشن؟

ما دهنمون صاف شد انقدر دفتر خط کشي کرديم.

يارو دفتر ميخره از قبل توش مشقاشم نوشته شده حتي..!!

 

دقت کردين فيس و افاده ي منشي دکترا از خود دکترا بيشتره ؟

ميخواد يه کلام جواب بده

انگاري ازش خواستن سوراخ لايه اوزون رو بدوزه !!! والااا …



آخر نفهميديم : لب تاب؟ لپ تاپ؟ لپ تاب؟ يا لب تاپ؟


 

نوشته شده در جمعه 16 فروردين 1392برچسب:,ساعت 14:3 توسط سایه| |

به زنه میگن چند درصد دعاهات مستجاب میشه ؟
میگه : فقط پنجاه درصد
میگن ازکجا فهمیدی ؟

میگه : ازخدا خواستم شوهرم خرپول باشه ، خر هست اما پول نداره
.
.
.
مادره خطاب به پسرش: نیوتن رو میشناسی ؟
پسره :نه کی هست؟
مادره : اگه به درسات بیشتر توجه میکردی میشناختیش
پسره: خیلی خوب ، پارمیدا رو میشناسی ؟
مادر : نه
پسره : اگه به شوهرت بیشتر توجه میکردی میشناختیش
.
.
.
به سلامتــی همـۀ مامانا
که لباس سفید میدی بش بشوره صورتـی ملایم تحویلت میـــده
.
.
.
می دونی فرق من با برف چیه ؟
برف میاد و به زمین می شینه
ولی من همین جوری هم به دل میشینم.آخه آدم انقد تو دل برو
.
.
.
یارو اومد از هواپیما پیاده بشه شلوارش افتاد
زود کشید بالا و داد زد کجاست اون زنه که گفت کمربنداتونو باز کنین ؟
همینو میخواستی ؟
.
.
.
 اعتماد به نفس بعضی ها رو خلال دندون اگر داشت الان تنه ى درخت بود
.
.
.
رو بچتون اسم نزارید ول کنید بزارید نیو فولدر بمونه
امید به زندگى در بین افرادى که تو یخچالشون الویه دارن دو برابر افراد عادیه
اونایى که نوشابه هم داشته باشن که اصلا میل به جاودانگى پیدا میکنن
.
.
.
میگم وقتی به زوج های عاشق میگن مرغ عشق
لابد به زوج های مشکل دار هم میگن انگری بردز ؟
.
.
.
یعنی من عاشق اینایی هستم که میان تو داروخونه و به صندوقدار هم میگن “دکتر
.
.
.
کمدمو باز کردم میبینم چندتا از لباسای خواهرم قاطی لباسامه
به مامانم میگم اینا چرا اینجاست؟
میگه خواهرت گفته اینا رو نمیخواد بدمش به مستحق.
.
.
شب تولدم ، شروع کردم به باز کردنِ کادوها
به کادوی بابام که رسیدم دیدم یه پاکته که درش بازه
توشو که نگاه کردم دیدم نوشته
هشتاد هزار تومنی رو که سه ماهِ پیش گرفتی ، نمیخواد برگردونی
تولدت مبــارک فک و فامیله داریم
.
.
.
امروز رفتم پرونده تحصیلیم رو از دبیرستان بگیرما
طرف نه ازم مدرک شناسایی خواست نه اصلا به عکس هام توی پرونده نگاه کرد
بهش گفتم : اینجا یه کارت شناسایی از ملت نمیخوای شما ؟
شاید یکی دیگه میومد پرونده تحصیلی منو میگرفت
برگشت گفت : این مدارکی که تو داری رو سبزی فروش سر کوچه توش تره هم نمپیچه
آخه به درد کی میخوره ؟
خودمم قانع شدم

نوشته شده در جمعه 16 فروردين 1392برچسب:,ساعت 13:54 توسط سایه| |

1- محبت شدیدی که صادقانه به تو ابراز میکردم                                                               

 

2-دروغ و بی اساس بود و در حقیقت نفرت من نسبت به تو                                            

 

 

3- روز به روز بیشتر می شود و هر چه بیشتر تو را می شناسم
 

 

4- به پستی و دورویی تو بیشتر پی میبرم و
 

 

5-این احساس در قلب من قوت میگیرد که بالاخره روزی باید
 

 

6- از هم جدا شویم و دیگر من به هیچ وجه مایل نیستم که
  

 

7- شریک زندگی تو باشم و اگرچه عمر دوستی ما همچون عمر گلهای بهار کوتاه بود اما
 

 

8- توانستم به طبیعت پست و فرومایه تو پی ببرم و
 

 

9- بسیاری از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من مطمئنم
 

 

10- این خودخواهی ، حسادت و تنگ نظری تو را هیچ کس نمیتواند تحمل کند و با این وضع 


 

11- اگر ازدواج ما سر بگیرد ، تمام عمر را
 

 

 12- به پشیمانی و ندامت خواهیم گذراند . بنابراین با جدایی ازهم
 

 

13-خوشبخت خواهیم بود و این را هم بدان که
 

 

14- از زدن این حرفها اصلا عذاب وجدان ندارم و باز هم مطمئن باش
 

 

15- این مطالب را از روی عمق احساسم مینویسم و چقدر برایم ناراحت کننده است اگر
 

 

16- باز بخواهی در صدد دوستی با من برآیی . بنابراین از تو میخواهم که
 

 

17- جواب مرا ندهی . چون حرفهای تو تمامش
 

 

18- دروغ و تظاهر است و به هیچ وجه نمیتوان گفت که دارای کمترین
 

 

19- عواطف ، احساسات و حرارت است و به همین سبب تصمیم گرفتم برای همیشه
 

 

20- تو و یادگار تلخ عشقت را فراموش کنم و نمتوانم قانع شوم که
 

 

21- تو را دوست داشته باشم و شریک زندگی تو باشم .
 

 

و در آخر اگر می خواهی میزان علاقه مرا به خودت بفهمی از مطالب بالا فقط شماره  

های فرد را بخوان (یکی در میان) !!

نوشته شده در جمعه 16 فروردين 1392برچسب:,ساعت 13:43 توسط سایه| |

 اینایی که رنگ پوستشون تیره ست
 

اینایی که هیچکس دوسشون نداره
 

اینایی که معمولا شبا از خلوتشون بیرون میزنن
 
 

همینایی که جثه کوچیکی دارن اما خیلیا ازشون میترسن
 

اینایی که خدا دوتا بال بهشون داده 
 

اینا سوسکن ، سریع با یه دمپایی بزنین توی سرشون !
 

نوشته شده در جمعه 16 فروردين 1392برچسب:,ساعت 13:37 توسط سایه| |

حرفهایی که دوست ندارید در اتاق عمل بشنوید:

• اووووووووووه !!! پس اشتباه بریدم!

• كسی ساعت مچی منو ندیده؟!

• دیشب تا دیر وقت مهمونی بودم. یادم نمی آد هیچوقت تو عمرم آن قدر ........ !

• وای! صفحه ی 47 دستورالعمل جراحیم پاره شده!

• منظورت چیه كه باید پای چپشو می بریدیم؟!

• فوراً یه عكس از این زاویه بگیر. این یكی از عجایب خلقته!
 


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 9 فروردين 1392برچسب:,ساعت 21:7 توسط سایه| |

روزی روزگاری یک زن آمریکایی قصد میکنه یک سفر دو هفته ای به ایتالیا داشته باشه…

شوهرش اون رو به فرودگاه می رسونه و واسش آرزوی می کنه که سفر خوبی داشته باشه…

زن جواب میده ممنون عزیزم ، حالا سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟

مرد می خنده و میگه : “یه دختر ایتالیایی”

زن هیچی نمیگه و سوار هواپیما میشه و میره …

دو هفته بعد وقتی که زن از مسافرت برمی گرده ،

مرد توی فرودگاه میره استقبالش و بهش میگه : خب عزیزم مسافرت خوش گذشت؟

زن : ممنون ، عالی بود!

مرد می پرسه : خب سوغاتی من چی شد؟

زن : کدوم سوغاتی؟

مرد : همونی که ازت خواسته بودم… دختر ایتالیایی!!

زن جواب میده: آهان! اون رو میگی؟ راستش من هر کاری که از دستم بر می آمد انجام دادم!

حالا باید ۹ ماه صبر کنم تا ببینم پسر میشه یا دختر؟

نتیجه گیری مهم این داستان :

هیچ وقت سعی نکن که یک زن رو تحریک کنی! اون ها به طرز وحشتناکی باهوش هستند!!!
 

نوشته شده در جمعه 9 فروردين 1392برچسب:,ساعت 12:36 توسط سایه| |

دختر بودن یعنی تمام عمر پای آینه بودن!
 


دختر بودن یعنی پنکک زدن به جای صورت شستن!
 


دختر بودن یعنی كله قند و لی لی لی لی ...
 

 
دختر بودن یعنی پس این چایی چی شد؟؟!
 


دختر بودن یعنی الگوی خیاطی وسط مجله های درپیت
 

 
دختر بودن یعنی همونی باشی كه مادر و خاله و عمه ت هستن
 


دختر بودن یعنی انتظار خاستگار مایه دار!
 

 
دختر بودن یعنی چرا خونه اونقد کثیفه ؟؟!
 


دختر بودن یعنی دخترو چه به رانندگی؟
 


دختر بودن یعنی باید فیلم مورد علاقه تو ول كنی پاشی چایی بریزی!
 


دختر بودن یعنی نخواستن و خواسته شدن!
 


دختر بودن یعنی حق هر چیزی رو فقط وقتی داری كه تو عقدنامه نوشته باشه!
 


دختر بودن یعنی شنیدی شوهر سیمین واسه ش یه سرویس طلا خریده 12 میلیون؟
 


دختر بودن یعنی ببخشید میشه جزوه تونو ببینم؟!
 


دختر بودن یعنی به به خانوم خوشگل....هزار ماشالااااااا...
 


دختر بودن یعنی برو تو ، دم در وای نستا!
 


دختر بودن یعنی لباست 4 متر و نیم پارچه ببره!
 


دختر بودن یعنی خوب به سلامتی لیسانس هم كه گرفتی دیگه باید شوهرت بدیم!
 


دختر بودن یعنی كجا داری میری؟!
 


دختر بودن یعنی تو نمیخواد بری اونجا ، من خودم میرم!
 


دختر بودن یعنی كی بود بهت زنگ زد؟! با كی حرف میزدی؟!
 


دختر بودن یعنی خیلی خودسر شدی!
 


دختر بودن یعنی اجازه گرفتن واسه هرچی ، حتی نفس كشیدن!
  

 

نوشته شده در جمعه 9 فروردين 1392برچسب:,ساعت 12:36 توسط سایه| |

روشهای حال گیری ازاستادان گرامی:
 


 

-اگه استاد،دبیر...شماموتورداشت میتونی یه دونه ازاین میخای فولادی هست برداری برعکس فروکنی توزین موتورش.....
 

 


-میتونیددرباک موتورشو برداری،باکوپرازآب کنی...
 

 


-میتونیدسیم برق شمع موتورشودربیاری بزنی به تنه موتور....(توجه درچنین حالتی قیافه ی فردمورد نظردیدنیه.......
 


-میتونیدروی تخته بنویسید:لعنت برپدرومادرکسی که امروزبیاد سمت من..........
 


-میتونید درکلاسو ازلولا دربیارید،بعدهمین جوربزارینش جلولولا.....
 

 


-میتونید۵تاپونسوبایه دونه میخ دوسرجاسازکنیدروصندلیش......
 

 


-میتونیدیه دونه تخم مرغ گندیده بزنیدتوکشومیزش...........
 


-اگه شماره تلفنشوداشتی میتونی سرکلاس دم به دقیقه بهش زنگ بزنی.....
 


-اگه کچل بودروز معلم براش شونه کادو بگیری.........مجبورش کنیدکادو

روتوکلاس بازکنه...
 

 


-گچ بزاری روصندلیش...
 

 


-میتونیدفحش خواهرمادرپررنگ بنویسی روصندلیش،مطمعن باشیداون روزشلواررنگ روشن پاش باشه....
 


-میتونیدیه بسته چسب موش خالی کنی رودستگیره ی درکلاس....


 

 


-میتونیدهمه ی این کارهارو باهم انجام بدین..........ووووووووووووووووواییییییییییییییی
 

 

نوشته شده در جمعه 9 فروردين 1392برچسب:,ساعت 12:23 توسط سایه| |

 




توکلاس رفیقم صدام میزنه میگه:ببین!مجیدازاول کلاس تاحالاخوابیده

منم بانارحتی:به جهنم که خوابیده!چرامنوبیدارکردی؟؟؟؟

           

     


دونفرداشتن باهم دعوامی کردن،اولی گفت:گیرعجب آدم نفهمی اُفتادیما!!


دومی:خودت گیرعجب آدم نفهمی اُفتادی؟؟!!

 



دکتر:ببینم آقا،توهنوزباسایت کاراته بازی میکنی؟؟

مرد:نه آقای دکتر،آن کاردیوانگی بود،حالا باسایم جودوکارمی کنم!!

 



بیمار:دکتر،وضعم خراب است وپولی ندارم که بابت جراحی بپردازم:چه کاربایدبکنم؟؟؟

دکتر:وصیت!!!!

 



آخرین خبرازجهنم:شیرآب دستشویی هادوتاش داغه!

 



مرد:بازداری کجامیری،زن(باعصبایت)میرم قبرستون

مرد:میمونی یابرمیگردی؟!؟!؟!


 

نوشته شده در جمعه 9 فروردين 1392برچسب:,ساعت 12:15 توسط سایه| |

کی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچکی نبود.
توی یه دهکده ای چند تا خونه وار بود که با هم در صلح و صفا زندگی می کردن.
یه شب شایعه میشه که توی دهکده جن اومده. همه میترسن و دهکده رو خالی میکنن و الفرار...
همه فرار میکنن، جز یه خونواده که وضع مالیشون خوب نبود و مرد خونه رو کامیون کار می کرد.

یه شب هوا طوفانی و رعد و برق میشه و برقا میره. همه جا میشه ظلمات. مادر خونه میاد شام کته درست کنه می بینه ای وای برنج ندارن. به پسرش میگه بیا این شمع و بگیر و برو از زیر زمین برنج بیار. پسره می گفته من می ترسم. مادره می گفته ترس چیه بدو برو ببینم.
القصه پسره میره تو حیاط. زیر زمین هم اون طرف حیاط بود. تا میره تو حیاط باد میاد و شمع شو خاموش میکنه. با نور رعد و برقی که میزده تا دم پله های زیر زمین میره. اما تا پاشو میزاره پله اول می بینه یکی داره میگه: بیای پایین می خورمت.... بیای پایین می خورمت. پسره جیغی میکشه و همونجا دراز به دراز بیهوش میشه.

مادر خونه صدا
ی جیغ پسرشو میشنوه و سراسیمه میاد تو حیاط. اما ای واااای. بازم همون باده میاد و شمع شو خاموش می کنه. خودشو می رسونه به زیر زمین می بینه پسرش افتاده زمین و بیهوشه. میاد که از پله ها بره پایین ببینه موضوع چیه، دوباره همون صدا میاد...بیای پایین می خورمت.... بیای پایین می خورمت... زنه یه جیغی میکشه و فرتی بیهوش میشه..... 

1 ساعت بعد پدر خونه میاد خونه. میبینه که هیچکی نیستو در حیاط بازه. چراغ قوه کوچیکشو که کم نور بوده روشن میکنه میره تو حیاط. خوشبختانه دیگه اون باده نمی تونسته چراغ قوه رو خاموش کنه.
تا دم زیر زمین میره میبینه که پسرش و زنش بیهوش افتادن. با خودش میگه یعنی چی؟ چی شده؟ میاد که بره پایین. دوباره همون صدا رو میشنوه بیای پایین می خورمت.... بیای پایین م
ی خورمت.... یه دفعه کوپ میکنه. با خودش میگه: نه، من باید ببینم چی شده. 
میره پایین تو زیر زمین. نور چراغ قوه شو می ندازه و یواش یواش میره تا ته زیر زمین. اما تا میرسه ته زیر زمین با یه چیز عجیبی رو برو میشه.

بله.... میبینه یه پیرمرد ته زیر زمین نشسته سرما خورده آب دماغش میو مده پایین و هی میکشیده بالا و میگفته: 
بیای پایین می خورمت.... بیای پایین می خورمت...بیای پایین می خورمت....
 

نوشته شده در پنج شنبه 8 فروردين 1392برچسب:,ساعت 15:27 توسط سایه| |

موجودی است بیکار که 4 سال از عمر خود را به شکل خودجوش هدر میدهد و حتی برای این کار در ازمونی به نام کنکور شرکت کرده و خود را به اب و اتش میزند. قوت غالب این موجود سیب زمینی و تخم مرغ میباشد. از فعالیت های روزانه وی میتوان به پرسه زدن در محوطه دانشکده،‌تیکه انداختن به استاد، رفتن به فیس بوک با وایرلس دانشگاه به هر بدبختی که شده،خوابیدن،و خیره شدن به جزوه ی استاد برای دقایقی و سپس دور انداختن آن اشاره کرد.

این موجود به شدت علاقه مند است که وی را مهندس و دکتر صدا کنند و از شنیدن این لغات حس وصف ناپذیری به وی دست میدهد. اگر همه شرایط مهیا باشد این موجود 10 روز یکبار به یاد حمام رفتن میفتد و خود را گربه شور میکند.( البته این موضوع بیشتر در مورد گونه ی نر مشاهده شده است )

با این که نام این موجود دانشجو است ،‌اما مشخص نیست چرا به این نام خوانده میشود زیرا رابطه این موجود با دانش شبیه به رابطه اب با اتش است! از مصادیق این موضوع میتوان به استفاده از جزوات برای ایجاد دم کنی قابلمه ماکارونی ، به عنوان زیر قابلمه ای برای جلوگیری از سوختن فرش و همچنین به عنوان دستگیره برای بلند کردن اشیا داغ و ... اشاره کرد.

زیستگاه او منطقه ی حفاظت شده ای به نام خوابگاست که این موجودات به صورت دسته های 4 تایی،8 تایی و حتی 12 تایی درامده و در مساحتی که کمی باز تر از فضای قبر است به زندگی ادامه میدهند.

آندسته از این موجودات که تمایل به بقا بیشتر دارند در سال چهارم برای شرکت در آزمونی دیگر به نام ارشد خود را اماده میکنند و قصد دارند درس هایی که در طول 3 سال نخوانده اند در طول 3 ماه بخوانند تا 2 سال دیگر به این زندگی بی زحمت و راحت ادامه دهند. این موجودات که تا دیروز طنین صدایشان در راهرو خوابگاه گوش فیل را کر میکرد،‌در این سال با شنیدن صدای دمپایی یک دانشجو در راهرو سریعا از اتاق خارج شده و این جمله را بر زبان میاورند :" ای بابا ارشد داریم یواش تر ! " .

پس از گذشت 4 سال این موجودات مدرکی میگیرند که برای استفاده از آن نیاز به وسیله ای به نام کوزه است . نحوه عملکرد این وسیله به این
صورت است که مدرک را دم آن میگذارند و آبش را میخورند! اندسته که به ارشد وارد شده و مدرک ارشد میگیرند آب بیشتری میتوانند از کوزه بخورند!

 نسل این موجودات نه تنها رو به نابودی نیست بلکه هر روز بر تعداد آن ها افزوده میشود . بیشترین تراکم آنها در منطقه
ای از خاور میانه به نام ایران مشاهده میشود که از هر 2 نفر 3 نفر آنها دانشجوست!

 

نوشته شده در پنج شنبه 8 فروردين 1392برچسب:,ساعت 15:22 توسط سایه| |

سلام پرايد!
روزگار، ما را به جايي رسانده كه به پرايد نامه بنويسيم. (فكر كن!)

پرايد عزيزم، شنيده ام مرز هجده ميليون تومان را رد كرده اي. اي قشنگ تر از پريا از اين به بعد، 

انصافا، تنها تو كوچه نريا. چون با اين وضعيت زورگيري، اختلاس و... كلابچه هاي محل دزدن و

خداي نكرده زبانم لال يكجا تو رو مي دزدند.

پرايد خوبم، انژكتورت را قربان، اي لاستيكت تو حلقم، اي فداي برجستگي صندوق عقب تو، اي

دور رينگت بگردم، فكر مي كردي يك زمان به مدد تلاش شبانه روزي مسوولان هجده ميليون

تومان بشوي؟!

اي پرايد، اي نازنين، اي ماكسيما مخفي، اي طرح ژنريك بنز، اي پرادو مينيمال تو الان در شرايطي هستي كه

مي توان لنت هايت را طوطياي چشم كرد. تو الان در موقعيتي هستي كه دود اگزوزت صد

مرتبه از هواي فرحزاد مصفي تر است! تو چنان مقام و منزلتي داري كه مردم عاشق جيب چاك

تو هستند. يعني قيمتت جيب جر مي دهد، باقلوا! من در حسرت آن  

لحظه خواهم سوخت كه سايپا سر در كارخانه اش بيلبورد بزند «اين ور پرايد اوفينا/ اون ور پرايد اوفينا».

اي تراول چك متحرك، اي هر دور لاستيك تو شيش ماه كار كردن من، اي كه ديروز در حد

غضنفر بودي و امروز اما يك پا «ارزو» شدي. همينطور كه در خيابان ها حركت مي كني و از

مردم دل مي بري به جان مسوولان با بالاگرفتن برف پاك كن هايت دعا كن. آنها و فقط آنها چنان

در حوزه اقتصاد كيمياگري بلد بودند، كه توانستند نه مس، كه لگني مانند تو را طلاكنند: طلاي

هجده عيار! باز من نمي دانم چرا اين مردم ناسپاس از مسوولان انتقاد مي كنند. قيمت پرايد

امروز، قيمت زانتياي يك سال پيش است. آيا اين امر به راحتي به دست مي آيد؟ اين دوستان

ناممكن ها را براي ما ممكن كرده اند.
 

نوشته شده در پنج شنبه 8 فروردين 1392برچسب:,ساعت 15:12 توسط سایه| |

وآدم به حوا گفت آیا دوستم داری؟ و حوا پاسخ داد مگه خبر مرگم چاره دیگری دارم ؟
 و اینگونه بود عشق اغازشد …..
 

نوشته شده در شنبه 3 فروردين 1392برچسب:,ساعت 19:7 توسط سایه| |

در یک شب طوفانی، باد تندی می وزید صدای باد در بین ساختمان ها می پیچید و صدای وحشتنا کی ایجاد می کرد، کم کم ساعت به 10 شب می رسید، بچه ها خسته بودند از صبح کلاس داشتند، تصمیم گرفتیم استراحت کنیم تا فردا سر کلاس سرحال باشیم و از چرت زدن خلاص، کم کم همه خوابشان برد، ساعت حدود 11 شب بود تقریبا همه خوابیده بودند ناگهان صدای به گوش رسید یک بار دو بار، یکی از بچه ها دیگر نتوانست تحمل کند بلند شد و بقیه را صدا زد ...


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 3 فروردين 1392برچسب:,ساعت 14:15 توسط سایه| |

با خانومم راهی شمال شده بودیم تا یه پنجشنبه و جمعه آرام و خوش
داشته باشیم.حدود غروب از خونه راه افتادیم جاده کمی شلوغ بود
اما جارجرود و رودهن رو که رد کردیم خلوت و خلوت تر شد .
حدودا نیم ساعت مونده بود برسیم که به پیشنهاد خانومم گفتیم شام
رو یه جای باصفا بزنیمو بعد بریم خونه مادرزنم اینا.در پی رستوران بودم
اما خبری نبود تو جاده مگس پر نمیزد گه گاهی یک ماشین رد میشد
همینطور گذشت تا به یک جاده انحرافی رسیدیم که تابلوی دست نویس
و کهنه ای بود که روش نوشته: رستوران..
 


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 3 فروردين 1392برچسب:,ساعت 14:4 توسط سایه| |

در یكی از ایالات انگلستان به نام ویگان دو برادر با هم زندگی می كردند. هردو برادر هنرمند هستند و در موسیقی تبدیل به دو استاد بزرگ شده بودند و از همین راه موسیقی امرار معاش می كردند . در طی روز از طریق درس دادن به دانشجوهای موسیقی هم سرگرم می شندن و هم از این راه پول در می آوردند.

معمولا آنها از 8 صبح تا 9 شب كلاس داشتند كه این كلاسها رو در 6 نوبت برگزار می كردند و بعد از صرف شام مختصر به اتاق موسیقی رفته و درسهای روز بعد رو تمرین می كردند و اگر انرژی داشتند برای یافتن سبكهای جدید هم مقداری وقت می گذاشتند.

بلاخره در یك روز بعد از كلاسهای بسیار خسته كننده هردو رفتند برای صرف شام و بعد می خواستند با استراحت مختصری برگردند به اتاق موسیقی كه تمام آلات موسیقی انها در آنجا قرار داشت و درس فردا رو تمرین كنند كه اتفاقات ترسناكی افتاد كه با من همراه باشید چون هیجان نسبتا خوبی داره...













ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 3 فروردين 1392برچسب:,ساعت 13:48 توسط سایه| |

دوستم تعريف ميکرد که يک شب موقع برگشتن از ده پدري تو شمال طرف اردبيل، جاي اين که از جاده اصلي بياد، ياد باباش افتاده که مي گفت؛ جاده قديمي با صفا تره و از وسط جنگل رد ميشه!

اينطوري تعريف ميکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پيچيدم تو خاکي، 20 کيلومتر از جاده دور شده بودم که يهو ماشينم خاموش شد و هر کاري کردم روشن نميشد.
وسط جنگل، داره شب ميشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بيرون يکمي با موتور ور رفتم ديدم نه ميبينم، نه از موتور ماشين سر در ميارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکي رو گرفتم و مسيرم رو ادامه دادم. ديگه بارون حسابي تند شده بود.


با يه صدايي برگشتم، ديدم يه ماشين خيلي آرام و بيصدا بغل دستم وايساد. من هم بيمعطلي پريدم توش.
اين قدر خيس شده بودم که به فکر اين که توي ماشينو نيگا کنم هم نبودم. وقتي روي صندلي عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، ديدم هيشکي پشت فرمون و صندلي جلو نيست!!!

خيلي ترسيدم. داشتم به خودم مياومدم که ماشين يهو همون طور بيصدا راه افتاد.
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو يه نور رعد و برق ديدم يه پيچ جلومونه!
تمام تنم يخ کرده بود. نميتونستم حتي جيغ بکشم. ماشين هم همين طور داشت ميرفت طرف دره.
تو لحظههاي آخر خودم رو به خدا اين قدر نزديک ديدم که بابا بزرگ خدا بيامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه هاي آخر، يه دست از بيرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.

نفهميدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولي هر دفعه که ماشين به سمت دره يا کوه ميرفت، يه دست مياومد و فرمون رو ميپيچوند.
از دور يه نوري رو ديدم و حتي يک ثانيه هم ترديد به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بيرون.
اين قدر تند ميدويدم که هوا کم آورده بودم.

دويدم به سمت آبادي که نور ازش مياومد. رفتم توي قهوه خونه و ولو شدم رو زمين، بعد از اين که به هوش اومدم
جريان رو تعريف کردم.
وقتي تموم شد، تا چند ثانيه همه ساکت بودند، يهو...
.
.
.
.
.
.
.
.
در قهوه خونه باز شد و دو نفر خيس اومدن تو،
يکيشون داد زد: ممد نيگا! اين همون احمقيه که وقتي ما داشتيم ماشينو هل مي‎داديم سوار
ماشين ما شده بود.
 

نوشته شده در شنبه 3 فروردين 1392برچسب:,ساعت 13:36 توسط سایه| |

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
اوني که زود ميرنجه زود ميره، زود هم برميگرده. ولي اوني که دير ميرنجه دير ميره، اما ديگه برنميگرده ...


به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
رنج را نبايد امتداد داد بايد مثل يک چاقو که چيزها را مي‏بره و از ميانشون مي‏گذره از بعضي آدم‏ها بگذري و براي هميشه قائله رنج آور را تمام کني.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
بزرگ‌ترين مصيبت براي يک انسان اينه که نه سواد کافي براي حرف زدن داشته‌باشه نه شعور لازم براي خاموش ماندن.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
مهم نيست که چه اندازه مي بخشيم بلکه مهم اينه که در بخشايش ما چه مقدار عشق وجود داره.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
شايد کسي که روزي با تو خنديده رو از ياد ببري، اما هرگز اوني رو که با تو اشک ريخته، فراموش نکني.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
توانايي عشق ورزيدن؛ بزرگ‌ترين هنر دنياست.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
از درد هاي کوچيکه که آدم مي ناله؛ ولي وقتي ضربه سهمگين باشه، لال مي شه.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
اگر بتوني ديگري را همونطور که هست بپذيري و هنوز عاشقش باشي؛ عشق تو کاملا واقعيه.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
هميشه وقتي گريه مي کني اوني که آرومت ميکنه دوستت داره اما اوني که با تو گريه ميکنه عاشقته.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
کسي که دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همين بيشتر از اينکه بگه دوستت دارم ميگه مواظب خودت باش.


و بالاخره خواهي فهميد که :
هميشه يک ذره حقيقت پشت هر"فقط يه شوخي بود" هست.
يک کم کنجکاوي پشت "همين طوري پرسيدم" هست.
قدري احساسات پشت "به من چه اصلا" هست.
مقداري خرد پشت "چه ميدونم" هست.
و اندکي درد پشت "اشکالي نداره" هست

 

نوشته شده در شنبه 4 فروردين 1392برچسب:,ساعت 12:58 توسط سایه| |


Power By: LoxBlog.Com