سکوت و وحشت
دلـــت صـــاف باشه بـــدی...!!!وقتـــی سیــــاهی عـــزیزه..!!!
نزدیک شدن به افکار دختری... که روز ها... مردانه با زندگی می جنگد... اما شب ها... بالشش از هق هق دخترانه خیس است... دمش گرم...باران را می گویم بر شانه ام زد و گفت: "خسته شدی؟ برو استراحت کن...امروز من به جایت می بارم زندی مثل شطرنجه...البته تو خیلی بچه ای برو همون منچو بازی کن دلم بچگی می خواهد...مقابل کدام مغازه باید پا بکوبم تا برایم ارامش بخرند؟؟؟ تنهاییم را گردن هیچکس نمی اندازم گردن هیچکس تحمل این همه سنگینی را ندارد... زمین خمیازه ای زیر پای من بکش... "فقط همین" دیگر تمام شد...ارزو هایم رو گذاشتم درون کوزه و با ابش قرصهای اعصابم رو می خورم امشب انگار قرصهایم هم الزایمر گرفتند... لعنتیا... یادشون رفته خواب اورند...نه یاد اور... انقدر ارزو هایم را به گور برده ام که جایی برای جسدم نیست حالم بده,مغزم کار نمیکنه دکتر می گه: دو راه بیشتر ندارم یا"icu"یا "i see you" یه وقتایی دیگه حسش نیست غصه بخوری... رسما غصه تو رو می خوره!!!
Power By:
LoxBlog.Com |